یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود..... یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.خدا غم آنها را می دید و غمگین بود . خدا گفت :شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .خدا به مرد گفت :به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .مرد زیر بارا...
نویسنده :
مامان لیلا
0:12